محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

سلام گل پسرم

تولدت مبارک سه سالگي هم تمام شد و وارد چهارسالگي شدي مبارک باشه عزيز دلم يه جنش کوچولو برپا کرديم و مامانها و بابا ها و عمو مجيد و خاله زهرا و عمو محمد و خاله اعم و.... شما و امير حسين و ميعاد آتيش سوزونديد و کلي هم بهتون خوش گذشت. بازي ، داد و دعوا سر اسباب بازي ها و ...... پسرم الهي صد ساله بشي و خوشبخت باشي کادو هات هم مامان نسرين و باباعلي 50000 تومان، مامان مريم و بابا قدرت 50000 هزار تومان خاله زهرا و عمو محمد: 50000 هزار تومان، خاله اعظم و عمو مجيد 50000 هزار تومان و علي آقا و عمه صديقه 50000 هزار تومان عمه مرضيه يه کيف باب اسفنجي که خيلي دوست داشتي برات گرفت و من و بابايي هم يه تفنگ بزرگ دست همه درد نکن...
7 اسفند 1392

دو ماهي که گذشت

تقريباً يه 2 ماهي ميشه که علاقه خاصي به فوتبال بازي کردن داري و هر روز عصر که ميشه باهم بايد تا يه 2 ساعتي بازي کنيم و اگه هم که گل بخوري ناراحت مي شي و فقط مي گي بايد بهت گل بزنم. سر ماخوردگي شديدي گرفتي که تا حالا هم خوب نشدي و وقتي بدو بدو مي کني نفست مي گيري و صرفه مي کني با اينکه همه داروهات رو سر وقت بهت مي دم ولي.... از اخبار اين چند روزه اينه که خاله الهام امتحاناش تموم شده و مي تونه با تو بازي کنه بي بي سلطان حالش بد شد و بردنش بيمارستان . که الهي شکر بهتر شد و مرخصش کردند. منم کلاس سه تار مي رم البته هر وقت مي خوام تمرين کنم تو هم مي گي بذار منم بزنم و وقتي عمه مياد خونمون کلي براش توضيح مي دي که بايد اينجوري ساز رو دستت بگ...
8 بهمن 1392

سلام به پسر گلم

پسرم گلم اين روزها يکم ازت دلخورم اصلاً حرف هام رو گوش نمي دي. داد ميزني . چيز پرت مي کني . و تازه بهم مي برو تو اتاقت گريه کن تازه مامان مريم داشته آش درست مي کرده و به شما گفته مگه مامات برات درست نمي کنه ؟ گفتي مامانم تنبله داشتم فکر مي کردم اگه سر کار نمي رفتم تو الان بهم نمي گفتي تنبل گاهي وقتا با هم دعوامون مي شه   و مي گي دوست ندارم و وقتي من بهت مي گم دوست ندارم مي زني زير گريه و کلي اشک مي ريزي و مي گي مامانم منو دوست نداره  و خيلي خيلي روي کلمه دوستت ندارم حساسي. ولي ما باهم کلي دوست هستيم مگه نه دوستم هر وقت من و بابايي کنار هم مي شينيم تو فورا مياي بين ما  من و بابا...
9 آبان 1392

سلام سلام عزيز ماماني

از روز پنچ شنبه گذشته رفتيم تهران. خيلي خوش گذشت . عروسي حامد هم بود و به همه خوش گذشت.  کلي هم خريد کرديم . انصافاً پسر گلي بودي و اصلاً اذيت نکردي.تقربياً گل سرسبد مجلس تو بودي خاله رويا گلي باهات بازي کرد . روز دو شنبه هم اومديم گلپايگان و تو با اخم مي گفتي گلپيگان نريم بريم دريا قايق سواري  کنيم . يکم به من اخم کردي و هم قهر کردي و آخرش هم يادت رفت. فردا هم عيد غديره . عيدت مبارک بوسسسس بوسسسسسسس بوسسسسسسسسسسس
1 آبان 1392

روزت مبارک پسرم گلم

امروز 16 مهر روز کودکه . روزت مبارک پسر گلم. خيلي خيلي پسر گلي هستي.  حدوداً 10 تا کلمه رو مي توني بخوني از جمله : مامان، بابا، آب، نان، امين( مي گي اين که دم داره امينه ؛ به الف مي گي: دم) ميعاد، خيار، موز، سيب، گل ، الهه ،علي  ميعاد هم داره مي ره مهد؛ تو هم به من مي گي: مامان منم برم مهــــــــــد درس بخونم . شعر حسني را هم بلدي بخوني البته نصفه. يکي ديگه از شعر هايي که مي خوني  اينه الاغه مي گه غار غار؛ مامانش مي گه زهمار؛ باباش ميگه ولش کن؛ چادر سياه سرش کن؛ از خونه بيروش کن. راستي خاله الهام هم يه دوهفته اي مي ره دانشگاه و ديگه خونه مامان نسرين تنها شدي و کمي سراغش رو مي گيري. من و باباي...
16 مهر 1392

سلام گل پسرم

 سلام پسرکم بعد از مدتها تونستم برات بنويسم اين دو ماهه اتفاقات زيادي افتاد. اولش خاله اعظم و ميعاد به خونه خودشون اثاث کشي کردن و از پيش ما رفتند. دوم اينکه ديگه حدوداً يه يک ماهيه شب ها روي تخت خودت مي خوابي. البته گاهي شب ها بيدار مي شي و با متکا مي آيي پيش ما مي خوابي.کلي ذوق مي کردي و به همه مي گفتي من بزرگ شدم و روي تختم مي خوابم. آفرين عزيز دلم يک هفته تعطيلات من و بابايي هم که هر روز ظهر ها مي رفتيم استخر و کلي آب بازي مي کردي . چند شبيه که وقتي بيدار مي شي بابا  رو بيدار مي کني که بهت آب بده. بعد هم دستشوي مي بردت و دوباره سر جات مي خوابي .  راستي ديروز ازت پرسدم ساعت چنده ؟ شما گفتي : دووو نيم ...
18 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام عزيز مامان روز پنج شنبه ساعت 1 بعد از ظهر اومدم خونه و تو ساعت 3 با باباعلي اومديد خونه من به کلي از کارهام رسيدم. و افطاري هم گذاشتم . وقتي اومدي اولش با متکا روي من بازي کردي و باهم خوابيديم تا ساعت 6 .  خاله اعظم گفت بيا بريم بيرون . ما هم چرخاتون رو برداشتم و رفتيم بيرون . بماند که تو و ميعاد اذيت کردين و ميعاد اصلاً گوش به حرف نمي داد .ولي تو يکمي گوش مي دادي . توي تپه خاک مي رفت پايين و مي گفت امين تو هم بيا. تو هم مي گفتي : مامانم اجازه نميده!!!!!!!!!!! و نمي رفتي . از تعجب شاخام در اومد ولي گوش به حرفم مي دادي.آفرين بعد از افطار با بابا و ميعاد رفتيم پارک. کلي بازي کردين  تاب بازي و سرسره بازي . ميعاد يکم زود تر از تو سوار...
23 تير 1392