محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

دو شنبه مورخ 92/01/26؟

اين روز ها اتفاقات جالب و خنده دار و البته براي تو گلم ممکنه دردناک باشه(وقتي برزگ شدي البته) يکي از اين روزها  عصر با باباعلي به بيرون رفتي و قبلش هم گفتم دستشويي نداري؟ گفتي نه. تقربياً يه دو ساعتي با بابايي بيرون بودي ولي بعد با شلوار خيس و پر از بغض برگشتيد.  باباعلي شما رو تنبيه کرد به اين قرار که گفته بود چرا جيشت رو نگفتي ؟؟؟؟////// بيا ديوار رو نگه دار وگر نه ديوار مي افته روت؛ هر وقت دستت رو مي بردي کنار بابا بهت ميگفت محکم بگيرش وگرنه مي افته روت . يک ساعت اينطوري تنبيهت کرده بود. البته نا گفته نمونه که اين تبيه تا يه 2 روزي اثر داشت . خيلي با نمک شدي و کارهاي بامزه اي انجام مي دي.و گاهاً حرصم رو  در مي آري!!...
26 فروردين 1392

گزارش هفته 91/12/20

بعد ار تولدت سرماخوردگي سخني گرفتي و تب شديد داشتي و يه 5 شبي تب داشتي بالاخره  يه کم بهتر شدي ولي هنوز سرفه هاي چرکي مي کني و البته خيلي کم  روز چهارشنبه 91/12/16 با بابايي رفتيم تهران و خيلي خوش گذشت اولش فکر مي کردم خيلي اذيت مي شي و از بابت دستشويي رفتنت يکم مي ترسيدم چون خونه خاله سوسن و عمه صديقه (چون بچه کوچک ندارند) تميز بود مي ترسيدم شما اونجا جيش کني؛ اما الهي قربونت بشم اصلاً توي خونه جيش نکردي.  باهم خريد که مي رفتيم اصلاً اذيت نکردي و کلي بازي مي کردي و يه بلوز هم که خيلي دوست داشتي از توي مغازه برداشتي و گفتي مال منه و اصلاً نگذاشتي بذاريم توي پاکت. نوبت دندون پزشکي داشتم و شما هم  يه کم گريه کر...
20 اسفند 1391

تولدت مبارک عزيزم

هزاران بار خدا را شکر که چنين روزي را آفريد تا باغ جهان نظاره گر شکفتن گلي چون تو پسر عزيزم باشد . سالروز شکفتنت مبارکها باشد. پنج شنبه شب مورخ91/12/03 من و بابايي برات تولد گرفتيم .اينم کيکش خيلي شلوغش نکرديم فقط مامان مريم و مامان نسرين و بابابزرگم بودند .خيلي خيلي خوش گذشت . از اينکه فشفشه ها را روشن کرديم کلي ذوق مي کردي و خوشحال بودي.  تازه کلي هديه گرفتي از جمله  عمه مرضيه يه بلوز خوشکل مامان مريم و بابا قدرت 50000 تومان پول مامان نسرين و باباعلي 60000 تومان پول عمو مهدي 20000 تومان پول عمو مجيد و خاله اعظم 50000 تومان پول بابابزرگم 30000 تومان پول  دستشون درد نکنه خورشيد شادمانه تز...
6 اسفند 1391

از شير گرفتنت

سلام ماماني  روز پنج شنبه مورخ 91/11/12 صبح که بهت شير دادم و رفتم سر کار تصميم گرفتم ديگه بهت شير ندم و تصميمم رو  عملي کردم و ديگه شير بهت ندادم. البته اصلاً دلم نمي اومد ولي بابايي کمکم کرد . شب اول ساعت 3.5 بيدار شدي و گفتي مه مه و منم برات غذا گرم کردم و تا ساعت 5 بيدار بوديم و خوابيدم تا ساعت 9 .و خيلي خيلي پسر خوبي بودي .شب بعد هم تا صبح خوابيدي و اصلاً اذيت نکردي. ولي يه خبر بد ديگه اينکه دوباره دستت رو مي خوري؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/////// 
17 بهمن 1391

سلللللللللللللللام

اين چند روزه درگير امتحانات دانشجويان و دانشگاه بودم که اصلاً اصلاً وقت نکردم برات بنويسم . اينقدر خسته بودم و شبها هم سرد درد داشتم و حوصله هيچ کاري نداشتم خيلي همت مي کردم شام درست مي کردم و بعدم اصلاً بدون اينکه متوجه بشم شما و بابايي کي مي آييد مي خوابيد خوابم مي برد. يه خبر بد اينکه شما يواشکي انگشتت رو داري مي مکي و يکم خجالت مي کشي ولي بازم مي خوري. خبر دوم اينکه ديگه نمي گي دستشويي داري و توي خونه خودت رو راحت مي کني.هر چي هم که مي بريمت مي‌گي جيش نداري بي‌بي نداري!!!!!!!!!! ولي مي آيي توي خونه مي ري قايم مي شي و کارت رو مي کني و بعد داد مي‌زني(با حالت گريه) ماماني بي‌بي و هر چي برات توضيح مي دم که بايد ب...
3 بهمن 1391

سه شنبه مورخ 91/10/05

گل پسرم سلام ديروز از سر کار برگشتم ديدم خونه مامان مريم خوابيدي و منم با بابات رفتيم بيرون ( البته عذاب وجدان گرفتم که چرا تنهات گذاشتم) بعد مامان مريم بهمون زنگ زد و شما در حال گريه بودي و بهت گفتم زودي بر مي گرديم. و زود زود اومديم دنبالت . بعدم با بابا رفتيم گشتيم و اومديم خونه تا ساعت 8 تنها بوديم و بابايي اومد .جديداً به بابات مي گي : باباززا « بابا رضا»  خاله زهرا  اومدند خونه ما البته با امير حسين .  خيلي خوب باهم بازي مي کردين و آخرهاش يکم با هم دعواتون شد و به نسبت خيلي خيلي خوب بازي کردين.  خوش گذشت منم کلي خوشحال شدم.بعد امير حسين با گريه رفت  چون مي خواست خونه ما بمونه . شما ه...
5 دی 1391

يلدات مبارک البت با تاخير

سلام پسمري گلم پنچ شنبه شب رفتيم خونه مامان مريم .با عمو اينا و عمه و بي بي سلطان و ... يه ني ني کوچولو به نام امير کيان ( پسر دختر عموي بابات) اونجا بود خيلي با مزه بود و شما هم عيناً ميعاد مي گفتي اسباب بازي منه و به امير کيان نمي دادي؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شب هم کلي رقص و پايکوبي کردي و يک جا بند نبودي.  يادم رفت برات بنويسم که کلي به اعظم و کيميا خنديديم بابت تمام شدن دنيا و..... البته روز بعد م هم پسر آقايي بودي و اصلاً منو اذيت نکردي  چون من حالم خيلي بد شد  و شما سر گرم باز ي  با ميعاد بودي. دوست دارم به اندازه تمووووووووم دنيااااااااااااااااا  ...
3 دی 1391

دوشنبه مورخ 91/9/27

سلام عزيز دلم  روز شنبه عصر با ماماني و خاله اعظم و ميعاد و عمه رفتيم بازار . چشمت روز بد رو نبينه از بس شما و ميعاد با هم نمي‌ساختن . براتون 2 تا شمشير خريدم. که شما هر دو تا رو برداشتي و هيچ کدوم رو به ميعاد نمي دادي. و ميعاد هم گريه و زاري و ......  که منم مي خوام و اعظم  هم رفت و يکي ديگه خريد. کلي سر هر چيزي با هم دعوا مي کردين.  خلاصه مجبور شديم از هم جدا بشيم . و رفتيم مغازه عمو مجيد. موز و اجه . راستي براي جايزه اينکه ديگه شصتت رو نخوردي (از ترس آقا گربه)  آجر اسباب بازي برات خريدم. کلي سر گرم شده بودي.  ديروز هم با با علي بعد از کلي روز که مشغول کار بود وقت کرد و رفتيم باغ بابا علي . سيب ...
27 آذر 1391

پنج شنبه مورخ 23/9/91

سلام به پسمري خودم فکر کنم دارم موفق مي‌شم عزيزم . سه روزه شصتت رو نخوردي .داري دستت رو ترک مي‌کني. هورااااااااااااااااااااااااا قهرمان کوچولوي ماماني. ديروز از خونه مامان مريم رفتيم باغ بابا علي . باغش رو کلي تغيير داده و زمين رو براي درختها جديد آماده مي‌کنه. خيلي قشنگ بود. درختها رو بريده بود داشت چوب ها رو مي سوزند و شما کلي ذوق مي کردي و مي‌خواستي بري پيش آتيش. بهمون خوش گذشت بعدم من تا زانو رفتم توي گِل . چشمت روز بد نبينه  کفشام و جوراب هام و شلوارم با گل يکي شد. بعدش بابام اومد و کفشم رو شست و با کفش بابام  رو پوشيدم و اومدم خونه . قيافم کلي خنده دار شده بود.هاااااهااااااااااااا   ...
23 آذر 1391