محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

بيستم آذر ماه 93

سلام ديروز به خاطر اينکه بينيت گرفته بود و بد نفس مي کشيدي و سرما خوردگي بهت مونده بود بردمت دکتر. دکترم گفت:  اصلاً عفوني نيست و حساسيت داري و اسپري بني و شربت ضد حساسيت داد . ايشاله که بهتر بشي پسرم عصرها کلي بازي ميکنيم اولش با آجر هات خونه سازي مي کنيم بعدم شمشير بازي و درنهايت قايم موشک بازي و آخرش هم مي گي تو که با من بازي نمي کني!!!!!!!!!!!! راستي به سلامتي خاله زهرا و مامان نسرين و بابا علي از کربلا برگشتند. فکرم هم به نوشتن نیست و حس و حالشو ندارم  دلم هم کلي گرفته. فقط خيلي دوستت دارم عزيزم
20 آذر 1393

دهم آذرماه

سلام کوچولوي مامان ديروز تولد بابايي بود ولي بابات اصلاً خونه نبود ساعت 4 که از سر کار اومدم ديدم شمارو تنها گذاشته و رفته دنبال کارش!!!!!!!!! بهر حال باباه ديگه با کلي کار. باباجون تولدت مبارککککککککککک اين روز ها دستت رو بلند مي کني و به من و بابايي مي گي ببين قد من بزرگ شده و من قدم بزرگتر از شماست پس من بزرگ شدم و بايد شما گوش به حرفهام بدين و از من اجازه بگيريد. توي مهد يا توي خونه اگر کسي اذيتت بکنه سريعاً مي گي باباي من رئيسه.مياد و همتون رو ميزنه خيلي احساس بزگي مي کني. خيلي زود بهت بر مي خوره. شب ها گاهي اوقات خيلي خوب مسواک مي زني و گاهي اوقات با کلي دعوا و غر مسواک مي زني.ولي هر شب مسواکت رو مي زني.آفرين ....
10 آذر 1393

پسرم بزرگ شده

سلام  الهي قربونت بشم کلي کارهاي بامزه و جالب مي کني. خودت مي ري حمام و خودت رو مي شوري و وقتي من مي خوام بيام بشورمت و آبکشي کنم مي گي من خودم مي تونم ببين مامان و قشنگ خودت رو مي شوري و مياي بيرون منم حوله رو مي آرم و مي پيچونم بهت و تازه بدو بدو شروع مي شه که لباس بپوشي و کلي دنبالت مي کنم تا  مي گيرمت و لباست رو مي پوشونم.  خيلي دوست دارم  ...
21 مرداد 1393

سی ام تیرماه

سلام به پسر عزيزم اين چند روزه خيلي پسر آقايي شدي. تازه با بابات هم کلي دوستي و مي ري توي بغلش و مي گي ما داريم با هم صفا مي کنيم ،دلت بسوزه. کلي دلمو مي سوزوني حالا که توي ماه رمضان هست بابايي ساعت 2 مياد مهد دنبالت . و تا مي رسيد به بابايي ميگي دستشويي دارم و بابايي هم مي بردت. وقتي من اومدم  بهم گفتي : مامان بابا هم ياد گرفته منو ببره دستشويي . شعر هاي قشنگي  ياد گرفتي. کارهاي جالبي انجام مي دي . ديروز با خميرت قرص درست مي کردي و به من ميگفتي : دخترم تب داري و بايد اين فرص ها بخوري  و  نانوا مي شدي و نان درست مي کردي و با اين بازي يکي دوساعتي مشغول بودي. دوستت دارم .سرم شلوغ شد. فعلا باي ...
30 تير 1393

مهد کودک جديد

سلام  پسر نازم از تاريخ 93/04/08 به مهد جديد بردمت . اسم مهدت (هفت ستاره ) ست. از اونجايي که دعواهاتون با ميعاد شدت گرفته بود و چيز هاي خطرناک به هم پرتاب مي کرديدن، من و بابايي تصميم گرفتيم شما رو از هم جدا کنيم و مهد رو عوض کرديم و از ساعت 7:30 با باباعلي به مهد مي ري و ساعت 3  از مهد به خونه مياي. البته دست خاله اعظم هم درد نکنه . اين مدت خيلي براتون زحمت کشيد. انشاله بتونيم زحماتشون را جبران کنيم.  تازه يک شنبه ها و سه شنبه ها از ساعت 11 الي 12 کلاس ژيمناستيک هم مي ري. اسم مربيت خاله فرزانه است. و خيلي دوستش داري. سوره کوثر را خيلي قشنگ مي خوني. بچه نسبتاً آرومي شدي . دستات رو خودت با آب و صابون مي شوري و صورت...
11 تير 1393

صبح بخير

سلام صبح بخير بعد از مدتها وقت کردم برات مطلب بذارم. آخه اين چند روزه سرمون شلوغه . امتحانات دانشگاه  و سرما خوردن من و تو و ميعاد و .... هر روز با باباعلي از خواب بيدار مي شين و مي رين خونه خاله اعظم.  اعظم هم که خوابه وقتي زنگ مي زنم تو پسر گلم جواب مي دي و ميگي خاله بعدا بهت زنگ مي زنه چون خوابش مياد آخه خيلي خوابالويه شعرهاي قشنگي توي مهد ياد گرفتي و البته حرفهاي قشنگتري!!!!!!!!!!!!! اصطکاک رو ياد گرفتي و مي گي مامان وقتي هوا سرده دستامون را به هم مالش بديم گرم مي شه.  توي مهد يکمي تخم شاهي برده بودي و با کمک مربي کاشته بوديد که ديروز بهم گفتي مامان گلدونم سبز کرده و داريد بهش آب ميديد تا بزرگ بشه. ...
3 تير 1393

بدون عنوان

سلام پسرم اين روزها داري به مهد ميري و با ميعاد دو دقيقه خوبي و بعد با سر هر چيز کوچولويي دعوا مي کنيد. تازه بازي هاتون هم خطرناکه چون بدون توجه هم ديگه رو هل ميديد حالا سرتون به کجا بخوره خدا مي دونه. حالا که دیگه هوا گرم شده می تونم لباس کمتری بهت بپوشونم و مي برمت چرخ بازي  . هفته گذشته با همکارای خانم رفتیم پارک جنگلی خیلی خوش گذشت . اما هنوز نرسيده به  پارک توي سراشيبي چرخت سرعت گرفت و به شدت خوردي زمين . سرت ورم کرد ؛ بيني و لبت هم زخم شد و مدام مي گفتي مامان بريم خونمون. تااينکه بالا بالا (به قول خودت)درست شد و يه 45 دقيقه بازي کردي. وقتي هم که خونه اومدي مي گفتي مامان منو ديگه نبري پارک جنگلي ها؛ مي خورم زمين ...
16 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام به پسرکم اين روزها به مهد عادت کردي شعر هاي قشنگي ياد گرفتي و مي خوني وقت غذا که ميشه    چه روز چه شب هميشه   دستا با آب و صابون    شسته ي شسته مي شه      با ياد و نام الله    اول مي گيم  بسم اله    وقتي شديم سير سير      مي گيم الحمد الله سوره عصر و کوثر را باهم مخلوط مي کني و مي خوني اعداد را تا شش به انگليسي مي خوني ولي بهت مي گيم SIX يعني چند نمي دوني به ترتيب فارسيش رو ميگي و بعدم انگليسيش رو مي گي   آفرين هروز عصر با ميعاد ميريم دوچرخه بازي + کلي دعوا و گريه . اصلا با هم سازتون نميگه فقط صبري به خاله اعظم بده. تازه وقتي از دستت در ...
11 ارديبهشت 1393

مهد کودک

از شنبه93/1/23 تا حالا داري ميري مهد کودک. البته خاله اعظم در اين راه زحمت فراون مي کشه چون من و بابا تو را مي گذاريم خونه خاله و ما مي ريم سر کار. خاله صبحانت رو مي ده و با ميعاد مي بردتون و ساعت 1 هم مياد دنبالتون و ناهار مي ده و مي خوابيد تا ساعت 4 که من بيام.يه روز خوب مي ري و روز ديگه گريه مي کني که من چقدر برم مهد. تا مهد مي ري لجباز هم شدي!!!!!!!!!!!! در کانينت ها رو محکم باز و بسته مي کني و خيلي کارهايي که بهت مي گم انجام نده در انجام مي دي . الي قربونت بشم اين روزها اين قدر خسته ميشي که تا سرت را مي ذاري خوابت مي بره. خيلي خيلي دوست داريم نفس مامان
27 فروردين 1393